کلاه

ملیحه صبوری
maliheh_saboori@yahoo.com

پنج دقيقه مانده به ساعت پنج وهنوز خبری از بنفشه نيست.امروز روز تولد ش هم هست. شايد هديه ای برايش بگيرم.کلاه را مي کشم کمي عقب ترو فکر می کنم که چه جور هديه ای؟! سيگاری آتش می زنم وکلاه کشی را می کشم تاروی پيشانی .روي پله جلوي فروشگاه روبه خيابان نشسته ام وفکر می کنم که انگار زندگي ام فقط به اين کلاه بند است.درد که می آيدسراغم کلاه را مي کشم سرم ومی افتم توی رختخواب .کلاه کم کم آرامم ميکند .حالاسوز ناکارسردی ميزندتوی سينه ام ودنبالش گردباد وبرگهای زرد وقهوه ای که توی هوا سرگردان می شوند.روی پله ها می ريزند وزيرقدم ها له می شوند.زني باکفشهای لژدار قرمزوشلوار کوتاه پله هارا بالا مي آيد.قدم ها يکی پس از ديگری وهماهنگ با پک وپک سيگار ونفس هايي ايست که بيرون می دهم. از کنارم می گذردوقژوقژکفشهايش توی هياهوی آدم ها گم می شود. بوی عطر شکلاتی اش زمان رامتوقف می کند.حتی حال نگاه کردن به چهره اش را ندارم.
يک عده دختر به قول رضا فنچ خنده کنان مي رسند به پله آخروبه سمت ورودی پاساژ پر می کشند.بايد ازجابلندشوم بروم جلوی در ورودی .هيچ نا ندارم. سرمای پله سنگی کمرم را بی حس کرده.درد رسيده درست کنار مهره لعنتی وپشتم تير می کشد.

بوق بوق ماشين ها که دور ميدان طواف می کنندوآدم ها که مثل سايه های سرگردان مي آيندومی روند.حالا باد وباران دست به يقه شده اند. حمله آمريکا به عراق...روزنامه ای روی سرش وروزنامه هارا نايلون کشيده وقوز کرده داد می زند. بالاخره بنفشه سر می رسدبا چتر کوچک بنفش ومانتوی سياه که لاغرتر نشانش می دهد.فرز وچابک پله ها را بالا می آيد ومي نشيند کنارم روی پله .نم گونه براقش راپاک می کند وچترش راروی برگهای پله می تکاند._دير کردم آره؟!
به ساعتم نگاه می کنم.پنج دقيقه تاخير دارد ومن نيم ساعت عجله کرده ام.
توی صورتم نگاه می کند وکلاه را از سرم بيرون می کشد :باز که اينوگذاشتی سرت؟!
کلاه راتوی دست می چرخاند.لبه اش را بر مي گرداندومی برد نزديک چشم هايش.
_خط عجيبيه! عربيه يا ميخی؟
_دعاس ...مال يه درويشه!
_دعا ؟!
دهانش باز می ماند .سرش را می اندازدپايين ولحظه ای بعد دست های کوچک وگرمش توی دستهايم می لغزد.
حالا باران تندتر می بارد .دست در دست هم جلو ورودی پاساژزير باران ايستاده ايم وهمديگررا نگاه می کنيم.ملاقات يک غول چشم آبی ويک پری کوچولو.لحظه قشنگی است .حتما درخاطره اش برای هميشه ثبت می شود.اگر رضازودتر مي رسيد.بلافاصله از اين لحظه يک عکس ناب می گرفت وبعدکلی دستم می انداخت.
دستم را باز می کنم.دستش سر می خورد ومی افتد کنار تنه اش.اخم کوچکی می افتدبين ابروهايش که زود محو می شود.دوباره به بازويم آويزان می شودوخودش رابرايم لوس مي کند.
_فوادجونم ..!!
آنروز هم همين حال وهوارا داشت.نشسته بود کنارم روی تخت . موهايش رانوازش می کردم وفکر می کردم که اين بار هم قضيه طوری تمام می شود.دستم راپس زد ورفت جلوآينه .دست گذاشته بود روی گونه ها ومبهوت خودش راتماشا می کرد.درد دوباره امانم رابريده بود.يکوردراز کشيدم روی تخت وسيگاری آتش زدم .
-ببين بنفشه بهتره يه فکری به حال خودت بکنی.
_چيزی شده؟!
هاج وواج نگاهم می کرد.
_ببين يه ذره آهن کوچيکه ...چندساله جاخوش کرده درست بغل مهره ها!هيچ کارشم نمی شه کرد _خب که چی؟!
-چه جوری بگم برات..می بينی که توی رابطه مشکل دارم.
_چه مشکلي؟
_يه جورايی ناتواني...
_حالا داری می گی؟!
نمي دانم چه موقع بايد گفت.به زري که قضيه را گفتم. مثل ببرتير خورده طول اتاق رارفت وبرگشت وبعدافتاد به جان دروديوار .عکس ها وپوستر هاراپاره می کردومشت می کوبيد روی ميز. به گلدان سفالي گوشه اتاق هم لگدی پراند.گفت: تومنوکردی موش آزمايشگاه !!گفتم :مثل اينکه خيلی مرارت کشيدی!يکسالی می شد ازشوهرش جدا شده بود. گفت :.ديگه نمي خوام قيافه نحستو ببينم!دررا کوبيد به هم ورفت .تلفن را از پريز کشيده بودم .رفتم حمام دوش گرفتم وکلاه کشی را کشيدم سرم .ده ساعت تمام خوابيده بودم..
تازه چند ماهی گذشته بودازغيب شدن مهری.همه جارا هم دنبالش گشته بودم .مهری هم وقتی جريان را فهميد.يکمرتبه آب شدورفت زيرزمين. .نه خبری داد و نه تلفن زد. گلدان سفالی هديه مهری بود.
حالابنفشه روزی سه چهار بار زنگ مي زند وهفته ای دوبار برايم قرار وبرنامه جور می کند.انواع داروهای گياهی وطبی به خوردم می دهدو هرماه از يک دکتر جديد برايم وقت می گيرد.ديگر نای بالا رفتن از پله های خانه اش راهم ندارم.
پله برقي را عمودی بالا می رويم.بنفشه برمی گردد وجور عجيبی نگاهم می کند .معنی نگاهش را نمی فهمم. کجاييم؟طبقه دوم ياسوم.دور نرده های سالن چندين بار گشته ايم.کنار هر مغازه درنگی کوتاه ودوباره می رسيم به نقطه اول .کنارپلکان فلزی که زيگزاگ ميرود پايين دست به نرده ها ايستاده ايم. معلوم نيست آن پايين رستوران است ياشهر بازی.بچه هاروی تشک های بادی بالاوپايين می پرندوتک وتوک آدم ها دور ميزهاگپ می زنند.آبميوه وبستنی وورفت وآمدگارسون ها که ازهمين جا خسته وخواب آلود به نظر می رسند.
سرش را می چسباند به بازويم وبوی عطرش به مشامم ميخورد.روسري اش را طوري بسته که مثلث سفيدي از گردنش پيداست.«سپيدی گلوی تو بوی بهار...».خودم را کنار می کشم ودست به نرده هاي سردآهني کمی خم می شوم تا درد را کمتر احساس کنم.
_ببينم توچته امروز؟
زن ومردی همراه با جيغ وداد بچه هاروی تشک ها بالاوپايين می پرند.انگار بيشتر از بچه ها خودشان کيفورند.بنفشه تکيه داده به نرده ها وحواسش پيش بچه هاست .دارد باخودش لبخندمی زند.
_کجا بوديم؟مبهوت نگاهم می کند.هردوباهم می خنديم.
_بريم؟!
به ساعتم نگاهی می اندازم .باز هم بايد دور نرده ها بچرخيم .می ترسم موج مغازه ها بگيردمان وتوی فرعی های تودر توی فروشگاه گم شويم.حالا هفت هشت باردور نرده ها چرخيده ايم وهربارکه پاکشيده سمت پله هاوفرعی ها.جلوفروشگاهی مکث کرده ام.
_وای فواد! چه خرسي قشنگی!
کنارش هديه های ديگری هم هست.کره زمين کريستال.جاسويچی طرح اسکلت وعروسک های چينی با تور دنباله دارو...
کلاه قرمز بچگانه ای را می گذارد روی روسری اش و بلند می خندد_چطوره؟
فروشنده نگاه خريداری به بنفشه می کندوزود نگاهش رامی دزدد.می توانم به هرکدام ازاين اشيادعايي فوت کنم وبه اوهديه کنم .بيخودی اخم می کنم ومي روم دم در فروشگاه روبه سالن می ايستم.
حالا ساعت پنج و سی وپنج دقيقه است.بنفشه دنبالم می دود.
_ناراحت شدی؟
کاش می توانست ناراحتم کند.خسته پا می کشم تاکنار نرده هاوخيره می مانم به پايين که حالاخالی است.
- چرا گير دادی به اينجا؟بريم ديگه!!
_منتظر رضام!
رضاآستانه در اتاقم ايستاده بود.گوشه اتاق توی خودم مچاله شده بودم.گفتم بروپی کارت!
_ چرا باخودت اين جوری تاميکنی؟پرسيدم چه جوری؟گفت :همين بازي ها ديگه...هی مي ري توی لک وغيبت مي زنه... مرد حسابي توی اين شهر روزی هزارنفر عاشق وفارغ می شن!تو هم يکي! گفتم:می تونن لابد!گفت: نه اينکه تو نميتونی!ساکت که شدم خم شد. بغلم کردوسرورويم را بوسيد.
دستش رامی کوبد به پشتم وبنفشه دوقدمی عقب می رود.
کلاه سربازی کوچکش رابرميدارد ازسر وروی ران پايش ضربه می زندودستش راهم هی شرمنده می کشد به سر تراشيده اش.پيشانی اش چين می افتدوابروهامی پرند بالاوکمانی می شوند.
-کجايي تو؟!
-بنفشه رو که می شناسی؟!
هيکل باريکش مثل نهالی در برابر بادوطوفان خم وراست ميشود.
-حضوری که نه!تعريف زياد شنيدم!
حالا وارد تودر توهای« بوستان» می شويم.بنفشه جان گرفته ورضاهم مدام شوخي وبازي درمی آوردومی خندد.پله هايي را بالا می رويم وپايين می آييم.وارد راهرويي می شويم که به پارکينگ ختم می شودويکمرتبه ميبينيم که جلو در ورودی هستيم.دوباره پله برقی را بالا می رويم تا می رسيم به هشتی کوچک وراهروی باريکی که ختم می شودبه مغازه هاي خياطي وکلاه فروشي .بدنم سنگين شده ونفس نفس ميزنم .پاهايم را مثل دوتا کيسه بوکس دنبال خودم ميکشم .دنبال در خروجی مي گردم که رضا جلوی ويترين مغازه می ايستد. بادقت به کلاه ها نگاه می کندوهي دست مي کشد به سر تراشيده اش. بنفشه وارد فروشگاه شده وداردکلاهی را به فروشنده نشان می دهد.سيگاری آتش مي زنم واين پاوآن پا می کنم.
رضامي کوبد به پشتم وهلم می دهد توی مغازه.
بنفشه حسابی سرش گرم است.کلاه ها را يکی يکی از روی پيشخوان برمی داردوجلو آينه امتحان می کند.بال های روسری اش را پشت گردن گره زده وجلو آينه نيم قد جلووعقب می رود.تقريبا همه کلاه هامردانه است.
-فوادبيا اينو امتحان کن!ميخوام يه کلاه برات بگيرم!!
کلاه پوستی است با پشم های ريز فرفری سياه.کلاه راروی سرم جابجا ميکنم وتوی آينه اخم ميکنم.حالا شبيه پادشاهان هخامنشي شده ام.برمی گردم رو به بچه هاودست به کمر گردنم را عقب می دهم وبه رضا اشاره می کنم.
-اين کيسه زر را می بخشيم به اين دهقان نگون بخت!!
رضادست می برد لبه کلاه سربازی اش و شانه اش را می دهد جلو:مرده تيم!
زانوهام مي لرزدودهانم خشک شده.تشنه چهارپايه ای فقط برای چند دقيقه استراحتم.
پيرمرد با چوبدستی درازش کلاه هارا ازيکي يکي از قفسه بالا صيد می کند.کلاه هاسرچوب چرخی می زنند وروی پيشخوان پياده می شوند.حالا روی پيشخوان پر از کلاه های جورواجور است.کلاه پوستی ازپشم قره گل .کلاه نمدی وکپی وکلاه شاپوی قديمی که دست دوم به نظر می رسد.بنفشه کف کلاه را بو می کند وصورتش رابه هم می کشد . کلاه را از دستش می قاپم ومي گذارم سرم .شانه هاراپايين و بالا می دهم ومثل گوريل وسط مغازه قدم می زنم ورجز می خوانم.يک لحظه درد از يادم می رود.رضا می گويد:
-قربون قدت!
بعد بنفشه ورضا انگار از اين بازی به هيجان آمده باشد.مدام به طرف پيشخوان می دوند وکلاه تازه ای برايم می آورندومن بازی مناسبش را برايشان اجرا می کنم.رضا کلاه حصيری بزرگي را ميگذارد روی سر بنفشه ودوتايي مي دوند طرف آينه.پيرمرد خميازه ای می کشد.
-شلوغش کردين ها!! بخر نيستی مغازه را خلوت کن اقلا موشتری بياد داخل!!
بنفشه کلاه ماهيگيری آبی رنگی را می گذاردروی سرم .حالا ديگر پاهايم سست شده ودرد آمده تا پس گردنم.انگار توی پشتم لوله داغ کار گذاشته اند.چيزی راه گلويم را بسته ودارد خفه ام می کند. چنگ مي زنم به کلاه کشي توی جيبم .پشت سرم رضاو بنفشه توی آينه شکلک در می آورند.رضا کلاه را ازسرم بر می دارد ومرا پس مي زند. کلاه روي سرش لق می خوردومی افتد روی ابروهاش.
-می بينی فواد به سرش گشاده!فقط به خودت مي ياد !
بعدبازويم را رافشار می دهدوزير لب آهسته می گويد :با اون چشات!!
حالا نقش پادشاهان هخامنشی.چوپان وماهيگير ولات های چاله ميدان را بازی کرده ام وحسابی خسته ام ونفسم درنمی آيد.می روم درمغازه وتکيه مي دهم به در.همهمه گنگ آدم ها توی راهرو می پيچدوصدای خنده رضاوبنفشه يکدفعه قطع می شود .
دارم دنبال فندک توی جيب کاپشنم می گردم که بنفشه می آيد کنارم وبازويم را می چسبد._چته فواددردداری؟!
پسش می زنم ودود سيگارم را می فرستم هوا. _برات فر قي هم مي کنه! لبهايش سفيد شده و می لرزند. _شورشو در آوردی ديگه!!
رضا ازتوی مغازه صدايش می زند.ته سيگارم را زير پاله ميکنم ودوباره برمی گردم پيش بچه ها.
بنفشه نگا هش راازمن می دزددورو مي کندبه رضا: يه کلاهي هست که اين آقا نداره!!
پيرمردراديوی قديمی اش را کوک می کندوروی صندلی لهستاني تقريبايکور پشت به ما می نشيند.داردتوی دهانه چپقش توتون می ريزد.
-همه جور کلاه هست خانم...همه جورکلاه هست...
_ حتي شنا وغواصی ام داره ...اونجا توی اون سطل پلاستيکی...
برقي توی چشم های بنفشه می دود.
_رضا...اگه گفتی چه جور کلاهی اينجا نيست؟
سه تايي جلو آينه ساکت می مانيم.
-خب بچه ها بياين از اين قضيه کلاه بگذريم.
رضا می گويد: کلاه بوقی!!
بنفشه می خندد: کلاه خود!!
_چي؟؟!
ديگر طاقت ندارم .کلاه کشی را از جيب کاپشن ام بيرون می آورم ودودستی می کشم روی سرم .
_ياحق !!
_کجا؟!
مي دوم سمت راهرو.
_همين نزديکيا...زود برمی گردم.


ارديبهشت هشتادوسه
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31942< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي